نمي گذارند تا صدايم را بشنوند

روجا لطفي نژاد
rojabooker@yahoo.com



همه چيز خيلي ساده شروع شد . فكر كنم با صداي تق تق كفشهاي مادر كه نمي دانم براي چند هزارمين بار در طول تاريخ اساطيري آن روز ميان آشپزخانه ، مبل ها ، قفسه ها ، كتاب ها و چراغ ها حركت مي كرد و براي نمي دانم چند هزارمين بار به سمت پنجره كشيده مي شد و گرد و خاك هايي را كه هرگز در طول تاريخ اساطيري آن روز وجود نداشتند ، از روي ميز كنار پنجره و لبه آن پاك مي كرد تا بهانه اي باشد براي زل زدن هاي اساطيري اش در طول تاريخ آن روز به پشت شيشه . شايد هم از آنجا شروع شد كه ماهي ها تند تند توي آب مي چرخيدند و چشم هاي ماتشان را به من مي دوختند و تند تند حرف مي زدند و آب يا شيشه با صداي پمپ آكواريم و تق تق كفش هايي كه مدام بين ساعت و پنجره در رفت و آمد بودند ، نمي گذاشتند صدايشان را بشنوم و من دست هاي كشيده اش را با آن حلقه نازك دست چپ كه تند تند حركت مي كردند و خيال خاك آلود ميز و پنجره را پاك مي كردند و دست آخر در هم قفل مي شدند و بي كار و معطل مي ماندند تا دوباره صداي تق تق ميان اشيا’ سر گردان خانه آغاز شود ، از پشت سر احساس مي كردم و به ماهي ها نگاه مي كردم كه تند تند دور خودشان مي چرخيدند و حباب ها شكل مي گرفتند و تا سطح آب بالا مي آمدند و محو مي شدند و باز در چرخش مدام و سرگيجه آور اساطيري ماهي ها در طول تاريخ آن روز دهان هايشان باز و بسته مي شد و صداها ميان آب و شيشه و صداي پمپ آكواريم و باران كه روي سقف رنگ گرفته بود ، گم مي شد و من باز چشم هاي درشتش با آن مژه هاي برگشته را كه باز تر از هميشه به پشت شيشه زل زده بودند تا از ميان باران در را ، از پشت در ، كوچه را و در انتهاي كوچه پدر را كه سالم باز مي گردد ، ببينند ، احساس مي كردم و باز به ماهي ها نگاه مي كردم . به آب و شيشه ها به جست و خيز بيهوده و حرف هاي عجولانه شان و فكر مي كردم به تمام صداهايي كه نمي گذاشتند صدايشان را بشنوم و بي آنكه نگاهش كنم ، مي دانستم بي حال روي كاناپه افتاده و اشك را توي چشم هاي درشت با مژه هاي موربش و چشم ها را ميان دست هايش و دست ها را با طره هاي مشكي موهايش پنهان مي كند و هر از گاهي به ساعت هايي كه از حكومت نظامي گذشته خيره مي شود و باز به همان حالت بر مي گردد و به بهانه حلقه ظريف دست چپش كه زق زق مي كند ، اشك مي ريزد و صداي باران و پمپ آكواريم و ثانيه شمار تق تق كفش هايي كه از حال رفته اند ، نمي گذارد صداي گريه اش را بشنوم . حتي صداي زنگ و تق تق هاي عصبي كه توي گل هاي حياط خيس و كثيف مي شوند و در را باز مي كنند و هجوم صداهاي بيگانه را به زور به داخل راه مي دهند ، نمي شنوم ; اما از پشت سر تق تق ها ، دست ها و چشم ها را كه مات ميان صداهاي بلند پرسش گر غريبه با كفش هاي بد بو و كثيف و دست هاي زمخت و چشم هاي دريده شان ساكت نشسته ، احساس مي كنم و حركت ظريف باله ماهي ها و باز و بسته كردن دهانشان و حباب هايي كه به سطح آب مي آيند و محو مي شوند ، نمي گذارند خوب حواسم را جمع كنم و به صداي ريخت و پاش آن چه را كه مادر در طول تاريخ اساطيري نگران كننده آن روز براي چندين هزار بار مرتب كرده بود ، گوش كنم ; ولي دستي را كه محكم به دستم مي چسبد و مرا به زور دنبال خودش مي كشد ، احساس مي كنم . بر مي گردم و براي آخرين بار در طول تاريخ اساطيري آن روز به جاي امن آنچه را كه پدر زير سنگهاي آكواريم پنهان كرده بود ، نگاه مي كنم و با اطمينان همراه آن دست زمخت خشن كه مرا به زور دنبال خودش مي كشد ، حركت مي كنم از ميان گل هاي حياط كه حالا ميان تق تق هاي غريبه لگد كوب شده اند ، مي گذرم و توي كوچه ميان تمام همسايه ها كه چشم هاي باز تر از هميشه شان ، دست هاي مظطرب و لرزانشان و تق تق هاي پاره شان را به من دوخته اند ، دهانم را باز مي كنم تا حرف بزنم اما حباب ها بيرون مي ريزند و به آسمان مي روند و آنجا محو مي شوند و صداي باران ديوارهاي كوچه فريادهاي غريبه و شايد سيلي هايي كه به مادر مي زنند ، نمي گذارند تا صدايم را بشنوند .

تابستان77
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30508< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي