|
همه چيز خيلي ساده شروع شد . فكر كنم با صداي تق تق كفشهاي مادر كه نمي دانم براي چند هزارمين بار در طول تاريخ اساطيري آن روز ميان آشپزخانه ، مبل ها ، قفسه ها ، كتاب ها و چراغ ها حركت مي كرد و براي نمي دانم چند هزارمين بار به سمت پنجره كشيده مي شد و گرد و خاك هايي را كه هرگز در طول تاريخ اساطيري آن روز وجود نداشتند ، از روي ميز كنار پنجره و لبه آن پاك مي كرد تا بهانه اي باشد براي زل زدن هاي اساطيري اش در طول تاريخ آن روز به پشت شيشه . شايد هم از آنجا شروع شد كه ماهي ها تند تند توي آب مي چرخيدند و چشم هاي ماتشان را به من مي دوختند و تند تند حرف مي زدند و آب يا شيشه با صداي پمپ آكواريم و تق تق كفش هايي كه مدام بين ساعت و پنجره در رفت و آمد بودند ، نمي گذاشتند صدايشان را بشنوم و من دست هاي كشيده اش را با آن حلقه نازك دست چپ كه تند تند حركت مي كردند و خيال خاك آلود ميز و پنجره را پاك مي كردند و دست آخر در هم قفل مي شدند و بي كار و معطل مي ماندند تا دوباره صداي تق تق ميان اشيا’ سر گردان خانه آغاز شود ، از پشت سر احساس مي كردم و به ماهي ها نگاه مي كردم كه تند تند دور خودشان مي چرخيدند و حباب ها شكل مي گرفتند و تا سطح آب بالا مي آمدند و محو مي شدند و باز در چرخش مدام و سرگيجه آور اساطيري ماهي ها در طول تاريخ آن روز دهان هايشان باز و بسته مي شد و صداها ميان آب و شيشه و صداي پمپ آكواريم و باران كه روي سقف رنگ گرفته بود ، گم مي شد و من باز چشم هاي درشتش با آن مژه هاي برگشته را كه باز تر از هميشه به پشت شيشه زل زده بودند تا از ميان باران در را ، از پشت در ، كوچه را و در انتهاي كوچه پدر را كه سالم باز مي گردد ، ببينند ، احساس مي كردم و باز به ماهي ها نگاه مي كردم . به آب و شيشه ها به جست و خيز بيهوده و حرف هاي عجولانه شان و فكر مي كردم به تمام صداهايي كه نمي گذاشتند صدايشان را بشنوم و بي آنكه نگاهش كنم ، مي دانستم بي حال روي كاناپه افتاده و اشك را توي چشم هاي درشت با مژه هاي موربش و چشم ها را ميان دست هايش و دست ها را با طره هاي مشكي موهايش پنهان مي كند و هر از گاهي به ساعت هايي كه از حكومت نظامي گذشته خيره مي شود و باز به همان حالت بر مي گردد و به بهانه حلقه ظريف دست چپش كه زق زق مي كند ، اشك مي ريزد و صداي باران و پمپ آكواريم و ثانيه شمار تق تق كفش هايي كه از حال رفته اند ، نمي گذارد صداي گريه اش را بشنوم . حتي صداي زنگ و تق تق هاي عصبي كه توي گل هاي حياط خيس و كثيف مي شوند و در را باز مي كنند و هجوم صداهاي بيگانه را به زور به داخل راه مي دهند ، نمي شنوم ; اما از پشت سر تق تق ها ، دست ها و چشم ها را كه مات ميان صداهاي بلند پرسش گر غريبه با كفش هاي بد بو و كثيف و دست هاي زمخت و چشم هاي دريده شان ساكت نشسته ، احساس مي كنم و حركت ظريف باله ماهي ها و باز و بسته كردن دهانشان و حباب هايي كه به سطح آب مي آيند و محو مي شوند ، نمي گذارند خوب حواسم را جمع كنم و به صداي ريخت و پاش آن چه را كه مادر در طول تاريخ اساطيري نگران كننده آن روز براي چندين هزار بار مرتب كرده بود ، گوش كنم ; ولي دستي را كه محكم به دستم مي چسبد و مرا به زور دنبال خودش مي كشد ، احساس مي كنم . بر مي گردم و براي آخرين بار در طول تاريخ اساطيري آن روز به جاي امن آنچه را كه پدر زير سنگهاي آكواريم پنهان كرده بود ، نگاه مي كنم و با اطمينان همراه آن دست زمخت خشن كه مرا به زور دنبال خودش مي كشد ، حركت مي كنم از ميان گل هاي حياط كه حالا ميان تق تق هاي غريبه لگد كوب شده اند ، مي گذرم و توي كوچه ميان تمام همسايه ها كه چشم هاي باز تر از هميشه شان ، دست هاي مظطرب و لرزانشان و تق تق هاي پاره شان را به من دوخته اند ، دهانم را باز مي كنم تا حرف بزنم اما حباب ها بيرون مي ريزند و به آسمان مي روند و آنجا محو مي شوند و صداي باران ديوارهاي كوچه فريادهاي غريبه و شايد سيلي هايي كه به مادر مي زنند ، نمي گذارند تا صدايم را بشنوند .
تابستان77 |
|